دو تا آدم... :دی

۳۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

**امیرحسین**

اول از همه اینکه موقعی که داشتم عکس های قدیمی و تقریبا قدیمی رو میدیدم کلی خاطره اومد تو ذهنم که میخواستم بنویسم ولی به خاطر شباهت به پست قبلی ترجیح دادم نذارمش فعلا!نیشخند

فعلا فقط به روایت تصویره همه چی با شاید یه خورده توضیحات!نیشخند

اگه کیفیت عکس ها پایینه ببخشید قدیما دوربین کیفیت بالا نبود منم از رو عکس ها عکس گرفتم!نیشخند

1-بچگی ها...نیشخند

2-روی پای خواهر گرامی...خنده

3-خیلی هم عالی...نیشخند

4-اوووووووووف اصلا یه وضعی...خنده

5-...

6-...

7-چقدر مسخره بازی در آورده بودیم با اون عصا...خنده

8- دو تا شیطونی!خنده

اینو میخواستیم بپریم رو هوا عکس بگیریم!فقط هم همین عکس از کل عکسا مشخصه که پریدیم!خندهبقیه اش یا هنوز نپریده بودیم یا رو زمین بودیم!خنده

با پسر عمه/دایی ام!خندهاونجوری که میخواستیم نشد این قسمتش!خندهولی این از همه شون بهتر شد!قهقهه

9-عشق منن ایشون...قلب

10-چابکسر-گیلان!واقعا اون شب خیلی خوب بود!قلب

11-روز آخر سال اول هنرستان...

12-روز های پر از خاطره...لبخند

آخرین سال نوی کلاس زبانمون!

کلاسی که بیشتر از 6 سال فقط به عشق اینکه دوستام بودن و به خاطر خوبی های معلممون میرفتم!لبخندقلب

یه روز پر از خنده و شادی!بازم همون چابکسر!نیشخند

13-و در آخر عید امسال!

++ببخشید عکسا زیاد شد!خجالت

+++خیلی دوست داشتم از یه روزایی عکس داشتم!خنثینه واسه اینکه بذارم اینجا!واسه انرژی هایی که میدونم اگه عکسی بود ازش میگرفتم!لبخند

خب دیگه میشه گفت راستی راستی کنکوری شدیم ؛

یعنی از سوم دبیرستان فقط یه کارنامه ش مونده واسمون که بیاد!!!عینک

داشتم به این سه سال فکر میکردم ،‌ همه خوبی ها و اعصاب خورد کنیاش ، همه چیزایی خوبی که ازش یاد گرفتیم و چند موردی که رومون تاثیر منفی داشت!

داشتم فکر میکردم که هیچوقت دیگه این سه سال تکرار نمیشه ،که سال چهارم هیچوقت مثل این سه سال نمیشه !

ولی یکی از دوستام گفت که اگر بخوایم سال پیش حتی میتونه خیلی خیلی خوب باشه ، آره ما میتونیم ، ما هایی که این چند سال این همه خاطره خوب به جا گذشتیم نمیذاریم سال چهارم الکی الکی بخاطر یه کنکور رد شه بره ...بازنده

ولی مطمئنم که دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه ...

 

دلم تنگ میشه برای اون روزی که جواب ها اومد و من برام هیچ فرقی نداشت دیگه که قبول میشم یا نه و هنوز هم نمیفهمم دلیلم منطقی بوده یا از رو احساس بوده ؟!

دلم تنگ میشه برای اون روز اولی که اومدیم مدرسه ،‌ هنوز تابلوی دبیرستان پسرانه رو سر در مدرسه بود . نیشخند

دلم تنگ میشه واسه از صفر شروع کردن ها و ساختن مدرسه ،‌ مدرسه ای که تو ذهنمون میخواستیم که بعد ها هم بمونه ...

دلم تنگ میشه برای اون روزایی که با مغزی پر از ابهام هر روز میرفتیم مدرسه
ابهامی که همون روز اول با سر در دبیرستان پسرانه تقویت شد ،‌ هویتمون گنگ شد.ابله

دلم تنگ میشه برای اون شب اول قبل روز اول که سرویسمون زنگ زد خونه که هماهنگ کنه کی جلو در باشیم و چون فامیلیش سخت بود به اسم کوچیک معرفی کرد و ما کلی سر این قضیه مسخره بازی در میوردیم ؛

دوست پایه ای که سر دربی ها که میشد  رنگ و شال آبی و هر چی دم دست بود با خودش میورد که بعد مدرسه تو سرویس بترکونیم و آقا همایونی که با اینکه پرسپولیسی بود ولی از اونجایی که پایه بود هیچی نمیگفت بهمون :-

(فوتبالی نیستم ولی اگر جوش باشه و حسش بیاد، تفریحی پایه م دیگه :دی )

دلم تنگ میشه  برای اون تحقیرایی که روزای اول مدرسه از جانب معلم ها میشنیدیم

دلم تنگ میشه برای اون معلمی که کلی تحقیرمون کرد ولی آخر سال فهمیدم چه لطفی بهمون کرده بود و ناراحت بودم از اینکه دیگه معلممون نیستخیال باطل

دلم تنگ میشه  برای اون همه تلاش برای برگزاری اولین کارگاه علوممون ، همون کارگاهی که صد ها نفر منتظر بودن تا برگزار بشه تا بتونن کوچیک ترین ایرادمون رو از توش درارن وبار ها و بار ها بکوبن تو سرمون ، ولی خوشبختانه آبرومندانه برگزار شد ، جوری که اصلا فکرشو نمیکردن ، فکر نمیکردن برای اولین بارمون این قدر خوب برگزار بشه.بغل

دلم تنگ میشه واسه اون روزی توکارگاه که من لیدر بودم و مدیر مدرسه اومد گفت میخوام لیدر من بشی ...

دلم تنگ میشه  برای اون لوگو کشیدن های وسط حیاط مدرسه

دلم تنگ میشه واسه نقاشی های رو دیوارمون ...

دلم تنگ میشه  برای اون همه چندگانگی که تو وجودم بود ؛

و هر چی جلوتر میرفتم کمتر که نمیشد هیچ بیشتر هم میشد !!!

دلم تنگ میشه  برای اون دور هم جمع شدن های 5 نفره زنگ تفریح ها

دلم تنگ میشه  برای اون رنگ بازی ای که هنوزم لک رنگ هاش از رو مانتو مدرسه پاک نشدن ابرو

دلم تنگ میشه برای اون بازارچه خیریه ای که با کلی ایده خواستیم کلاسمون ازهمه شاخ تر شه

دلم تنگ میشه برای اون همه شیطونی ها ، همونا که دو تا کلاس 105 و 103 اسم شیطنت روشون بود اصلا شیطان

دلم تنگ میشه  برای اون روزایی که به جای کلاس جبرانی یا پیشرفته تابستون مدرسه از صبح تا بعد از ظهر کلاسای المپیاد رو میرفتم.

آره دلم تنگ میشه واسه سال اول ...

 

دلم تنگ میشه برای آشنایی با معلم های جدیدمون تو سال دوم

دلم تنگ میشه  برای اون جلسه اول فیزیکی که تو اوج اون همه ابهام و گنگی که تو وجودم بود ، نمیدونم چرا ولی حس خیلی خوبی داشتم ، اون کلاسی که شاید بتونم بگم با وجود افسردگی و اینا ، خیلی خوب بود و کمکم کردم !لبخند

یه موقع هایی که پیش خودم فکر میکنم ، به خودم میگم شاید یکی از حکمت های خدا که این اتفاق ها افتاد همین بوده که من این آدم رو بشناسم ، حرف هاش رو بشنوم ،‌ حتی ذهنم توی این مسیر فکری قرار بگیره ؛

شاید اگر اینجوری نمیشد و اون اتفاقی میوفتاد که من دوست داشتم ،‌ هیچوقت نه این آدم رو میدیدم نه این مسیر رو طی میکردم؛

الان با وجود اینکه اونطور که دوست داشتم نشد ولی خیلی هم راضیم ...

شاید حتی بتونم بگم سال دوم فقط بخاطر کلاس های فیزیک میرفتم مدرسه ، هر روز امیدم این بود که بالاخره زنگ فیزیک میاد ،‌همون زنگی که بیشتر از هر کلاس دیگه ای ازش چیزای خوب یاد گرفتم ...خیال باطل

دلم تنگ میشه  برای اون روز سر کلاس فیزیک که رفته بودم تو فکر ، بدجور ،‌ در حدی که حتی متوجه نشدم که زل زدم به معلم :-

الان که فکر میکنم چه صحنه ای بوده :))

دلم تنگ میشه برای اون روزایی که بیشترین ساعت مطالعه م واسه فیزیک بود
بیشترین ساعت مطالعه غیر درسیم هم واسه کتاب های فیزیکی و متافیزیکی و اینا بود ... خیلی هم خوبنیشخند

حتی دلم تنگ میشه  برای اون مشاوری که کاری باهام کرد که منی که میگفتم نه بابا مشاور ها با هم فرق میکنن نظرم عوض شه ، منی که اول سال کلی بهش اعتماد داشتم و بهش امیدوار بودم نظرم عوضم شه

اون روز که برگشته بود به آقای " ع "‌ (دبیر فیزیک )‌ یه چیزی گفته بود که بد جور عصبی شده بود.آخ

دلم تنگ میشه  برای اون روزی که "ع"‌با عصبانیتی که تا حالا ندیده بودیم اومد سر کلاس ،‌ عصبی بود از دست مشاوری که در مورد منو یکی از بچه ها چیزی گفته بود که امکان نداشت

دلم تنگ میشه  برای همین روزی که " ع" پشت ما دو تا وایساد ، محکم وایساد، گفت اینطور نیست ،‌ثابت میکنم ...بازنده

دلم تنگ میشه  برای همون روزی که تو کلاس از شدت شکه شدن و تعجب که یه آدم چقدر میتونه یکی رو خراب کنه؛

بعد از اینکه شنیدم قضیه چی بوده ،‌ یه لحظه اصلا اصلا اصلا تو کلاس نبودم ...

دلم تنگ میشه  برای اون روزی که با درصد 93 فیزیک همچین خوابوندم تو دهن مشاوره که حال خودم و آقای "ع" و همه بچه های کلاس جا اومد ...مژه

دلم تنگ میشه برای اون روزی که مشاور کلی صدام کرد و من نرفتم پیشش ، اومد دنبالم و پیدام نکرد ،‌نشسته بودم تو سایت و به بچه ها گفته بودم دورم وایسن که نبینه منو ، ولی آخرش اومد پیدا کرد منو و دعوای بعدش حتی ... خوشمزه

دلم تنگ میشه برای جا استادیمون ...

حتی دلم تنگ میشه واسه اون معلم هایی که کلی باهاشون دعوا کردم ، مثلا معلم عربی
نمیدونم چرا کلا با این دبیر های عربی مشکل دارم من ،‌ شده بود حتی کل کلاس ساکت میشد منو خانم "‌ م پ "‌ کل کل میکردیم ولی از بس آدم خوبی بود جلسه بعد میومد میگفت سلام فهیمه ،‌خوبی؟
یا خانم "‌ا ف " دبیر زبان فارسی که نمیدونم چه پدر کشتگی باهاش داشتم که هی دعوامون میشد ...

دلم تنگ میشه  برای تلاش های دوباره برای برگزاری کارگاه علوم دوم و در واقع اصلی ! بازم طراحی لوگو و لوگو کشیدن رو دیوار و حیاط و تزئئین مدرسه و مشخص کردن جاها و چیدن غرفه نانو و ... خیال باطل

دلم تنگ میشه برای کلاس های نانو ، برای آزمایشگاه ،‌برای مس استات آبی خوشگلم که بعدش مشکی شد.بغل

دلم تنگ میشه  برای ماده م ، برای اون روزایی که تا 6 میموندیم مدرسه ، تو آزمایشگاه ، برای اندازه گیری جرم ماده مون ، برای مخلوط کردن هاش ، برای تو کوره گذشتن هاش و پف کردن هاش ، برای اون آتیشی که از کوره میزد بیرون ،‌ برای با هم بودنامون تو آزمایشگاه ، برای اون روزایی که با وجود اینکه تنها گروهی بودم که تک نفری بودم ولی هیچوقت حس نکردم تنهام تو گروه ... عینک


دلم تنگ میشه واسه خونه برگشتنمامون ، چند نفره تو اتوبوس بودنامون ...

دلم تنگ میشه  برای آقای "اض" (استاد راهنمای نانو مون ) که چقدر بچه های دیگه مسخره ش میکردن ولی ما بچه های نانو روش تعصب خاصی داشتیم ، چون میتونم بگم  تنها استاد راهنمایی بود که از دل و جون برای گروهش کار میکرد ، بنده خدا چه رویا هایی که برای ما نداشت :)
دلم تنگ میشه برای اون روزایی که آقای "اض" با وجود نگرانی و عصبانیتش میومد میگفت بچه ها نگران نباشید ، شما ها میتونید ،‌تلاشتون رو بکنید ...چشمک

دلم تنگ میشه واسه همه اون موقع هایی که پشتمون وایساد .


چقدر دلمون سوخت برای این بنده خدا که بعععضی ها اونجوری باهاش رفتار کردن ...

دلم تنگ میشه  برای همین آقا که روز قبل کارگاه علوم که داشتیم اتاق آزمون رو آماده میکردیم برای غرفه نانو ، چقدر کمکمون کرد ،‌ خداییش هیچکدوم از استاد راهنما ها نرفت رو صندلی واسه بچه هاش میخ بکوبه به دیوار که این آقا کرد ، دمش گرم واقعا ...تشویق

دلم تنگ میشه واسه المپیاد خوندن های نانو ، چقدر لذت بخش بود واسم ...

دلم تنگ میشه  برای ایران اپن بچه های رباتیک با ماجرا های قبل و بعد ، برای اون روزی که با بابام پاشدیم رفتیم نمایشگاه بین الملی و کلی بچه ها خوشحال شدن

دلم تنگ میشه  برای فردای همین روز که رفتیم مدرسه و فهمیدیم بچه های رباتیک تو ایران اپن تشویق کننده ندارن و من و چند تا بچه ها هر جور بود مدیر رو راضی کردیم که حداقل 4 نفرمون بریم پیششون یکم روحیه بگیرن

دلم تنگ میشه  برای روزی که فهمیدیم میرن واسه مسابقات جهانی و موفق شدن ...

دلم تنگ میشه  برای روزایی که برنامه میریختیم برای سرود ملی کارگاه هنر ولی آخرش نشد سال دوم برگزارش کنیم :دی

دلم تنگ میشه برای آقای " م ق " دبیر فان ریاضی 2 که کلی سر کلاس میخندیدم و موجبات خنده و شادی ما رو فراهم میکرد ، برای داد کشیدناش ،‌ برای مسخره بازیاش ، برای نصیحت کردناش که اصلا بهش نمیومد.خنده

دلم تنگ میشه  برای اون روز که " م ق "‌ میخواست مستمر بده و میومد درصد ریاضی و فیزیک رو نگاه میکرد اگه ریاضی بالاتر بود مثبت میداد ،‌پایین تر  بود منفی ...
واسه من ریاضیم با اختلاف 80 درصد پایین تر از فیزیکم بود ، علاوه بر اینکه یه منفی خیلی گنده تو برگه ش وارد کرد ، فحشمم داد  :))‌ همه اینا مسخره بازی بود البته :دی

دلم تنگ میشه برای زنگ های دینی با خانم " ا س ع " ، زنگی که واقعا میشستیم گوش میدادیم که چی میگه ، اصلا این آدم فوق العاده بود ، کلاس هاش طوری بود که حتی اون دوستاییمون که خیلی علاقه به این چیزا نداشتن هم واقعا گوش میدادن ...
دلم واسه کلاساش همیشه تنگ میشه ، حسرتش رو دلمون موند که سال سوم رو بهمون درس بده واقعا ...بغل

 

دلم تنگ میشه واسه کلاس 206 که چقدر خاطره داشتیم باهاش

آره دلم تنگ میشه واسه سال دوم ...

دلم تنگ میشه واسه شروع سال سوممون ، که نگران تغییر مدیر بودیم؛

ولی خدارو شکر مدیر جدیدمون خیلی خوب بود ...

دلم تنگ میشه برای اون روزی که نیلوفرکاغذ رنگی برداشت اورد که بچشبونیم بالای تخته که یکم کلاس از خشکی در بیاد ، و بچه های سال پایینی وقتی میدیدن میگفتن مگه بچه اید شما؟ و ما بیخیال به حرفشون باز به امید کاغذ رنگی هامون میرفتیم  سر کلاس.فرشته

دلم تنگ میشه واسه اون روزایی که خانم "‌ا ف " میدونست سر ادبیات و زبان فارسی خوابمون میگیره تو کلاس ،‌ میگفت نیلوفر پاشو بیا یه دهن بخون (‌این دوستمون مثلا میومد آهنگ مرضیه یا هایده میخوند با بیشترین شباهت به خودشون ، عالی بود اصلا )
واسه اون روز که "‌ا ف "‌ یهو وسط درس میدید خسته ایم میگفت یکی یه آهنگ بذاره خواب از کله تون بپره و همه گوشی هاشون در میومد و دنبال آهنگ مناسب میگشتن و یکی پس از دیگری آهنگ ها پلی میشد ...خوشمزه

دلم تنگ میشه  واسه اون روزی که "‌ا ف "‌ دید نم نم بارون زده و چقدر ما تو جو هواییم ، گفت بچه ها وسایلتون رو جمع کنید کلاس رو تو حیاط برگزار میکنیم ...مژه

دلم تنگ میشه واسه اون روزی که تولد " ا ف "‌ بود ما هم برای اینکه خوشحالش کنیم از قبل کلی برنامه چیدیم و کلاس و تزئیین کردیم و پیتزا سفارش دادیم و ...زبان


در حدی رسید که معاون و معاون پایه هم پشتیبانیمون کردن برای خوشحال کردنش

( مسن ه این خانم بنده خدا :دی )

همون روزی که وقتی اومد تو کلاس از شدت غافلگیری و خوشحالی نمیدونست چی بگه و اشک میریخت ...

دلم تنگ میشه  برای کلاسای حسابان با آقای " م ه "‌ . با اینکه با همه عقایدش موافق نبودم و یه موقعایی بعضی حرفاش میرفت رو اعصابم ولی به جرئت میتونم بگم معلم فوق العاده ای بود ...
دلم تنگ میشه  واسه اون روزی که با اون قد بلند و هیکلش یهو اومد سمت میز ما و دستش رو گذشت رو میز و خم شد و با یه حالتی شروع کرد به حرف زدن و در اون لحظه نزدیک بود سکته بزنم من ،‌ تا اینکه گفت شما دو تا نمیخواید بیاید پا تخته؟!‌ :))

دلم تنگ میشه برای اون روزی که خبر رفتن " م ه " قطعی شد و ما همون موقع برنامه گودبای پارتی رو ریختیم ...

دلم تنگ میشه  برای اون چهارشنبه ای که همه بچه ها انواع و اقسام غذا ها رو اورده بودن ،‌کلاس رو چیدیم و تخته و دیوار و تزئین کردیم و بادکنک ها رو باد کردیم و میز غذا رو چیدیم و منتظر موندیم کیک رو بیارن ...خنده

دلم تنگ میشه  برای همون روزی که کلاس رو خالی کردیم و رفتیم تو کلاس بغلی که "‌م ه "‌ بیاد تو کلاس و غافلگیر بشه و ما پشت سرش بریم تو کلاس ...
چقدر خوش گذشت ،‌یه زنگ آخر با غذا های رنگا رنگ کلی خنده و آخرش هم کاغذ هایی که میرسید دست "‌م ه "‌ که توشون برای برچه ها یادگاری بنویسه ...

 

بازم دلم تنگ میشه برای آقای "ع" که کلی تلاش کرد برای فیزیکمون ...لبخند

دلم تنگ میشه برای ترم اولی که "ع"‌ با عصبانیت برگشت گفت فهیمه چته تو درس نمیخونی؟؟؟ابرو

حتی دلم تنگ میشه واسه ضایع کردنای "‌ع " ، یه موقع هایی خیلی بد آدم رو ضایع میکرد ابله

دلم تنگ میشه برای تلاش هامون برای برگزاری کارکاه هنر ، همونی که دو سال تو فکرش بودیم که چیکارش کنیم ، همون که کلی نگرانش بودیم که خوب برگزار شه.

دلم تنگ میشه  برای اون روزی که با " ی " و " م " موندیم مدرسه که برای سرودمون موسیقی پیدا کنیمخوشمزه

دلم تنگ میشه برای همه حرص هایی که سر کارگاه هنر خوردیم

دلم تنگ میشه برای تمرین های دسته جمعی سرودمون

دلم تنگ میشه برای برش کارت دعوت ها، برای ایده هاییمون که اجرا نشد ، برای در به در دنبال اینو اون گشتن هامون

 

دلم تنگ میشه  برای روز کارگاه هنرمون ، برای سالن اجتماعات دانشگده تربیت بدنی ، برای مرتب کردن لیست معلم هایی که قرار بود بیاننیشخند

دلم تنگ میشه برای اون لحظه ای که همه با هم وایسادیم ، سرودمون رو با تمام قدرت خوندیم

دلم تنگ میشه  برای اون لحظه ای که مراسم تموم شد و یکی از بچه های هماهنگی از اتاق فرمان طاقت بیار رفیق سیاوش رو پلی کرد و همه مون ریختیم رو سِن حلقه زدیم و همه با هم میخوندیم ... طاقت بیار رفیق ...بغل

دلم تنگ میشه  برای اون موقع که آقای " ع " برگشت گفت بچه ها عالی بود، اصلا پشیمون نیستم که وقت گذشتم اومدم ...

دلم تنگ میشه  برای پیاده برگشتن بعدش ، اذیت های آبجم، اینکه میدویید بغل بچه ها ، اینکه قرار گذشتیم از دانشکده تربیت بدنی تا پارک لاله پیاده بریم و رفتیم ، رفتیم نشستیم تو پارک وآبجیم کلی بازی کرد و اینا بعد دوباره تا انقلاب پیاده رفتیم :دی

دلم تنگ میشه  برای اون پسر بچه پررو ای که موقع عکس گرفتن نمیدونم از کجا ظاهر شد اومد نشست پیشمون تو پارک :)) اصلا ما همه اینجوری بودم  :o :|

جالبه آبجیم رو صدا میکردم ، گفتم حسنا بیا ،‌ بعد این اومد نشست پیشمون ، میگه حسنا منم ... :| خنده

دلم تنگ میشه برای این کارگاه هنرمون ، برای اینکه خیلیا که نمیخواستن اصلا برگزار بشه تو کفش مونده بودن ، اینکه همون صدها نفری که قبلا گفتم هم تو کفش مونده بودن ...

دلم تنگ میشه برای اون روزی که خبر دار شدیم میخوان ما رو به زور بععععضیا منتقل کنن جایی دیگه و همه دپ بودنخنثی

دلم تنگ میشه  برای اون روز سر هندسه که بارون میومد و ذوق زده بودیم ، درحدی که آقای " اب " میگفت بچه ها مگه شما بارون ندیده اید؟متفکر

دلم تنگ میشه  برای همون روزی که منتظر بودیم زنگ بخوره که بریم زیر بارون ، همون روزی که زنگ خورد ولی اعلام کردن که تک زنگه و هیشکی نیاد تو حیاط
همون روزی که هیچکدوم از بچه های سوم گوش ندادن و همه مون رفتیم تو حیاط ، هممون حلقه زدیم زیر بارون ... چقدر خوب بود
همون روزی که ناراحت بودیم از خبر انتقالمون و همه یهو شروع کردیم به شعار دادن :-

حتی دلم تنگ میشه برای اون زنگ های عربی که باز هم از دست معلمه حرص میخوردم ، از اون روزی که بعد از امتحان میان ترم دوم اومد سر کلاس و هرچی از دهنش درومد گفت ،و من بودم که واسه هر حرفش زیر نویس میومدم ، که اگر دوستام نبودن معلوم نبود چی میگفتم بهش و چی میشد ...امسال بود که قدر دبیر عربی پارسالمون رو دونستم ...لبخند

دلم تنگ میشه  واسه اون روزی که خواستم ماشینش رو پنچر کنم ولی دوستم نذاشت ، گفت یجایی نتیجه ش رو میبینیا...

دلم تنگ میشه برای مدرسه موقع امتحانا ،‌ راهرو که تبدیل میشد به سالن

آزمون ...

دلم تنگ میشه واسه اون روزایی که میرفتیم حوزه واسه نهایی و هی خراب میکردیم میومدیم بیرون ، واسه درخت توت حوزه حتی ... خنده

حتی برای تو اتوبوس بودن مسیر رفت و برگشت به حوزه ...

دلم تنگ میشه  واسه روز آخرین امتحانمون که " ی " گفت میخوام برم امیرکبیر میای باهام؟ گفتم باشه؛

اول رفتیم امیر کبیر و بعدش سه تایی کافه و ...

دلم برای آخرین خاطره امسالمون تنگ میشه ،‌خاطره مشهد ...

اینکه خیلی غیر منتظره مدرسه حاضر شد ببرنمون شهر بازی ...
اون موقع هایی که 4 تایی میرفتیم حرم ...
اون موقع که تو قطار رفت ،10 نفر ریختیم تو یه کوپه ، تو کوپه برق ها خاموش ، صدای آهنگ زیاد و ... که یهو مامور قطار اومد و برنامه هایی که بعدش داشتیم ...
حتی قطار برگشت که تصمیم گرفتیم آروم بشینیم و مافیا و چشمک بازی کنیم که صدا مون نره بیرون :))
ولی نمیدونم چرا بازم مامور قطار اومد اخطار داد بهمون ... :-

دلم تنگ میشه واسه اونروز که تو اتوبوس در راه رفتن به شهر بازی یهو زدیم تو فاز سرود و شروع کردیم سرود خوندن ...

دلم تنگ میشه واسه اون روز تو حرم که از شدت نور داشت چشمون در میومد و ما تصمیم گرفتیم به این صورت درایم :-

 

 

دلم واسه خیلی چیزا تنگ میشه ، خیلی چیزا که ننوشتم حتی ...
ولی ما نمیذاریم همینجا تموم شه ... ادامه خواهد داشت ... :))

 

از همینحا با اینکه نمیخونن اون آدم ها ولی میخوام تشکر کنم ازشون ...

تشکر میکنم از آقای " ع " بخاطر همه چیزایی که ازش یاد گرفتم ، به خاطر آرامشی که تو اون سردرگمی تو کلاسش داشتم ، به خاطر همه پشتیبانیاش از همه مون ... لبخند
تشکر میکنم از خانم " ا س ع " بخاطر روحیه خوبشون و برخورد های عالیشون با بچه  8-^ سرشار از انرژی بودن ایشون ...
دیدید بعضی آدم ها انگار صورتشون نورانیه؟ ایشون اینجوری بودن دقیقا ، به علاوه تا حالا نشده بود ایشون رو ببینیم لبخند رو لبش نباشه ... نیشخند

تشکر میکنم از آقای " م ه "   بخاطر حسابان که اینقدر خوب بهمون درس دادن


تشکر میکنم از همه معلم ها و معاونامون بخاطر هرکاری که کردن تو این سه سال !
البته از مسئولینی که ما رو بردن شهربازی تشکر ویژه دارم، یهویی مسئولیت سنگینی رو پذیرفتن و ما رو شاد کردن  خنده

در کل تشکر میکنم از همه کسایی که تو این چند سال خیلی چیزا رو ازشون یاد گرفتم و بهمون لطف کردن ...

+ ببخشید دیگه اگر اینقدر زیاد شد یا غلط املایی داشت یا نا منظم بود ... نیشخند
1393-3-31

**امیرحسین**

بالاخره موفق شدم!یه برنامه چیدم عااااااالی!نیشخند

فردا غروب!مجموعه ورزشی آزادی!سالن 12 هزار نفری!والیبال ایران-ایتالیا!نیشخنددلقک

با اینکه دیشب 4 خوابیدم و 10 مجبور شدم بیدار شم که بلیط بگیرم و تا ساعت 11:30 هم درگیر بلیط گرفتن بودم ولی بالاخره موفق شدم و راضی ام ازش!نیشخندهورا

حداقل یه خورده میتونم بگم از تعطیلات و استراحتم استفاده کردم!خنده

هیجان و شادی و ... هم که داره!نیشخند

من ساعت 10 رفتم سایت دیدم هنوز رزرو بلیط فعال نشده!

5 دقیقه پای سیستم نبودم یهو باز کردم دیده زده بلیط آزاد برای خرید 4 درصد!

تا زدم دیدم 0 شد!خنثی

هیچی دیگه تا 11:30 من با لپ تاپ خواهرم با گوشی بابام از شرکت انقدر تلاش کردیم تونستیم 4 تا بلیط بگیریم بالاخره!نیشخند

این رفیقامون هم که عالی!من بلیط نمیگرفتم نمیومدن باور کنین!نیشخند

به هر حال موفق شدیم بلیط بگیریم ببینیم فردا چی میشه!نیشخند

**امیرحسین**

اول از همه بگم چون نتیجه های هدف خرداد مشخص نبود هنوز ننوشتم جمع بندیشو!نیشخند

میریم واسه تیر!نیشخند

1-میخوام برم کارای تعلیم رانندگی مو انجام بدم!نیشخند

2-ترم تابستون بردارم و بشینم درس بخونم مثلا!نیشخند

3-ورزشم رو دوباره شروع کنم و وضعیت بدنیمو بهتر کنم!نیشخند

4-روزه بگیرم!(که با این وضع ضعف بدنم بعید میدونم بشهخنثی)

5-اون بحث دوست و اینا رو هم ادامه بدم!تو بحث هدف خرداد به اون شرایطی که میخواستم نرسیدم!

6-اگه اگه اگه شرایطش بود یه جایی کارآموزی برم!نیشخند

راز موفقیت این است: هدف را بی وقفه دنبال کنید.

آنا پاولوفا

مسلما دقت کردید دیگه وقتی امتحانا شروع میشه به تدریج کتابخونه هم به فنا میره دیگه نیشخند

ایشون کتابخونه من قبل از شروع امتحانا س خنده

 

البته قابل ذکره که همون طور که ملاحظه میکنید دیگه جا نداره کتاب اضافه کرد بهش ؛

بخاطر همین چندی پس از عید یسری کتاب دوست داشتنی و البته غیر درسی رو مجبور شدم بردارم و به بخشی دیگه منتقلشون کنم بلکه هم جا داشته باشم ، هم کتاب های درسی یکم جو درس رو در من بوجود بیاره بشینم درس بخونم خیال باطل

 

حالا جدا از این ، امتحانا شروع میشه و اوشون که بالا دیدید ، تبدیل میشه به ایشون که پایین میبینید :-سوووت 

 

 

کتاب های هر امتحان یکی پس از دیگری از کتابخونه منتقل میشه رو تاقچه و کتابخونه روز به روز بیشتر به فنا میره :-سوت ابله

 

 

حالا امتحانا تموم شد و من امروز تازه فرصت کردم مرتب کنم اینا رو نیشخند

کتاب درسی ها رو به مدت 10 روز بردم تو انباری تا بعدش تصمیم بگیرم که چی رو بیارم و چی رو نیارم ؛

 

توضیح :

یسری کتاب درسی منتخب هستن که موندن خوشمزه

اون چندتا کتاب گنده های گاج، نوَن دلم نیومد برشون دارم نیشخند

البته یسری کتاب غیر درسی دوست داشتنی هم مونده که اضافه میشه به اینا ... خیال باطل

اون کلاسورَه رو هم خیلی دوست دارم ،‌اصلا سر شار از انرژیه خنده

 

+ البته یسری پوشه مونده که جزوه ها و پلی کپی ها و اینا توشونه که اونا طبقه بالای همین، اندازه نصف قفسه رو گرفته ، بله اینجوریا از خود راضی

 

تفاوت را احساس کنید ... عینک

 

فقط موندم چند ماه دیگه که کلی کتاب جدید واسه کنکور میگیرم ، با اون کتاب قدیمی های درسی ،‌چجوری جاشون بدم اینجا ؟؟؟؟ متفکر

 

1393-3-29

**امیرحسین**

دلم خیلی چیزا میخواد باز!نیشخند

یه سری هاش با اونایی که قبلا گفتم مشترکه ولی بعضیاشو بازم مینویسم!نیشخند

دلم سرگرمی میخواد!حوصله ام سر رفت خو!خنثینیشخند

دلم آرامش میخواد!چه وضعشه همش استرس استرس استرس!این نمره ها اگه اومد!!!منتظر

دلم دوست پایه میخواد!4 تا مجسمه داریم دور و برمون!!!نیشخند

که همون دوستامونم میخوان برنامه بچینن بریم بیرون پونک برنامه میذارن!بوستان!خو مرکز خرید چه جذابیتی داره؟؟؟خنثی

باز صد رحمت به دوستای قدیمیمون که کم با هم میریم بیرون ولی اگه بریم میریم نهج البلاغه حداقل!خنده

همچنان دلم دوست جدید میخواد که واقعا دوست باشه!!!

و بازم دلم مسافرت میخواد!

شمال!!!

دریا!

مشهد!!!

نصف شب!حرم!

دلم فوتبال میخواد!!!

دلم نمیخواد خونه بشینم و دوباره 2 هفته دیگه عین چی پاشم برم سر کلاس و دوباره روز از نو روزی از نو!!!خنثی

فعلا بسه دیگه یادم نمیاد!خنده

**امیرحسین**

*نمره ی اقتصاد خرد اومد بالاخره!و در عین تعجب پاس شد!خنده

خودم باورم نمیشه هنوز!خنده

ولی به هر حال پاس شد دیگه!

حالا همه ی نگرانیم ریاضیه!

منتظریم جوابش بیاد!نیشخند

**بعد 2 ترم 3 تا امتحان آخرمون مسئولین محترم یادشون افتاد ما هم آدمیم وسط امتحان های 2 ساعته یه لیوان آب واسمون میاوردن حداقل!نیشخند

من واقعا از مسئولین دانشگاه فنی و حرفه ای و دانشکده مون کمال تشکر رو دارم!نیشخند

***استاد و مراقب تقلب رسون گل هایی هستند از گلهای بهشت!نیشخند

دمشون گرم!نیشخند

****امروز سر جلسه حسابداری صنعتی استادمون اومده میگه 20 میشی دیگه؟ابرو

من:خنثی

استاد گرامی!دست گلت درد نکنه واقعا استاد خوبی بودی ما هم ناراحت میشیم بری از دانشکده!نیشخند

ولی آخه عزیز من!شما تو طول ترم دوبار تهدید کردی 5 نمره ی کلاسی منو ندی یه بار هم که میخواستی حذفم کنی حالا سر جلسه اومدی میگی 20 میشی؟؟؟خنثی

دقت کن عزیز من!نیشخند

*****تشکر ویژه ی درسی داریم از استاد اقتصاد خرد که تو طول ترم پشت سرش خیلی حرف زدیم ولی خوب نمره داد بهمون خداییش!نیشخند

******تشکر ویژه ی روحیه ای و ذهنی و معنوی داریم از دوست عزیزمون فهیمه خانم!نیشخندقلب

*******مرحله بعدی هم تشکر از همه کلا همینجوری!نیشخند

**امیرحسین**

*اول از همه بگم با گوشی دارم مینویسم اگه اشتباه نوشتم جایی رو به خاطر اونه پیشاپیش معذرت!!!

**نمیدونم چرا فکر میکنن من هنوز بچه ام هیچی حالیم نیست!!!

حداقل انتظار دارم بعد این همه سال خانواده ام بدونن درس خوندن من چجوریه!!!

دیروز و پریروز نشستم عین چی ریاضی خوندم حالا دیشب ۴ ساعت رفتم بیرون داستان داریم حالا!!!

کم کم دارم پشیمون میشم چرا نشستم انقدر درس خوندم که تهران قبول شم!!!

الان شهرستان بودم با خیال راحت درسمو میخوندما!!!

سال دیگه یا نهایت دو سال دیگه کنکور کارشناسیه دیگه!!!همه ی انتخابامو میزنم شمال راحت هم قبول میشم اینقدر هم اعصابم به هم نمیریزه!!!

من نمیفهمم!من نمیتونم برنامه ریزی کنم!من حتما باید زور بالا سرم باشه!امیرحسین هستم ۵ ساله از تهران!!!

***فعلا هیچی دیگه برم بابام میخواد دیکته بگه بنویسم!!!

آغا خب من امروز میخواستم آبجیم رو ببرم پارک ، دقیقا چرا امروز باید اینجوری میشدم من؟؟متفکر

بیشتر از خودم دلم برای آبجیم سوخت که بهش گفته بودم میخوایم بریم پارک و کلی خوشحال شده بود ؛

اینکه صبح وقتی بیدار شد بهش گفتم دست و صورتت رو بشور و بیا خوب صبحانه بخور که میخوام ببرمت پارک و با چه ذوقی اومد صبحانه خورد ؛

اینکه دوچرخه ش رو آماده کرده بودم که بریم ...

اینکه داداشم میخواست بره بیرون و بهم گفت تو هم میای و منم گفتم آره وایسا که از اونور حسنا رو ببریم پارک

من که هیچی این بچه چه گناهی کرده بود دقیقا؟؟؟

چند روز فقط فرصت دارم که هر چقدر که میخوام با آبجیم بازی کنم و ببرمش بیرون و ... بعدش که وقت نمیکنم آخه !

 

 

1393-3-22

**امیرحسین**

*من نمیدونم این ریاضی چی میخواد از جونمون؟؟؟خنده

رفتیم رشته ی فنی از دستش در بریم ولی ول کنمون نیست!نیشخند

ما که ریاضی 1 معلممون خوب نبود هیچی نفهمیدیم!

ریاضی 2 که معلم میومد میگفت شما فنی اید اینجا رو نمیخواد بخونید!

اونجا هم سخته نمیخواد اصلا!

اینجا و اینجا و اینجا رو بخونید برید امتحان بدید!!!

ریاضی 3 هم که نداشتیم!

الان باید بیایم مشتق و انتگرال بخونیم!!!خنثینیشخند

من که میتونم و پاس میکنم این ریاضی رو!!!فقط سخته!!!خندهالبته فقط به خاطر روحیه دادن به خودم بود این بخش جدی نگیرید زیاد!خنده

**استرس استرس استرس...

نمره ها چرا نمیاد؟؟؟منتظرنیشخند

***من یه لحظه فکر کنم جو گیر شدم گوشیم خاموش شد!!!قهقهه

الان میبینم چه اشتباهی کردم!!!خنده

زندگی بدون گوشی خیلی سخته ها!!!خنده

بازی!اینترنت!همه چی کلا به همون گوشی بسته ست!!!خنده

حالا نکته ی جالب هم اینجاست که از وقتی اون گوشیمو خاموش کردم همینجوری داره زنگ میخوره این یکی!قهقهه

کسایی که سالی یه بار زنگ میزنن هم امروز نمیدونم چرا یهویی یادم افتادن!!!قهقهه

شماره ی خط جدیدمو از کی گرفتن هم نمیدونم حتی!!!نیشخند

****برم ادامه ی درسمو بخونم دیگه!!!نیشخند

این چند وقته کلی انرژی مثبت بهم دادن اطرافیانم!

کم کم دارم میفهمم دوستای نتی میتونن حتی خیلی بهتر از دوستای واقعی باشن!نیشخند

مرسی از همه!

+++خودم میدونم ریاضی 3 نداریما!!!خندهکلا گفتم!!!خنده

قضیه از این قراره که 23- 7- 1392 روز عرفه برای دعا با مدرسه رفتیم دانشگاه تهران ؛

دیر رسیدیم ، دعا شروع شده بود ، بعد هر چی گشتیم پیدا نکردیم که کجای دعا هستن و اینا تصمیم گرفتیم خودمون با هم بخونیم زود بریم بگردیم تو دانشگاه نیشخند

بعدش با چند تا از بچه ها تا کتابخونه دانشگاه رفتیم،‌ اونجا وایساده بودیم بچه ها رفتن تو ،‌ که اسی گفت میای بریم دانشکده پزشکی ها رو پیدا کنیم ؟!‌ گفتم بریم مژه

رفتیم گشتیم و اینا دانشکده پزشکی ها رو پیدا کردیم ،‌ این ور ساختمان شماره فلان ، اون ور ساختمان شماره فلان و اینا ،‌ رفتیم و رفتیم  ، گفت ببینیم تشریح کجاست؟! گفتم باشه

رفتیم و گشتیم و اینا ،‌ کلی پیچ و تاب خوردیم و اینا ، یهو یه ساختمان دیدیم سر درش زده ساختمان تشریح ... خنده

درش بسته بود ،‌ توش هم از بیرون نگاه میکردی تاریک بود ،‌اسی گفت بیا بریم شاید باز باشه ،‌ رفتیم جلو ،‌ اسی دستگیره ش رو کشید دید بازه ...

سریع رفتیم تو در رو هم بستیم ،‌ تعجب هم کرده بودیم که درِ  ساختمان بازه و هیشکی توش نیست ،‌حدس زدیم شاید واسه نظافتی چیزی باز کرده ن نبستن و اینا ... نمیدونم :-سوت

همون طبقه اول رو یه نگاه انداختیم ، دراش بسته بود ،‌ رو تابلو هاش هم اطلاعیه و فلان چسبونده بودن ،‌ پشت این قفسه های بلند هم پله هاش بود ،‌ دیدیم اونجا چیزی نداره تصمیم گرفتیم بریم بالا ؛

رفتیم ، رفتیم ؛

در بالا رو باز کردیم ، یه اتاق باریک بود که هر دو طرفش سه ردیف سیستم چیده بودن (‌ اونم چه کامپیوتر هایی ، اصلا تو کفش مونده بودم ابله )

نگاه کردیم دیدیم اونطرف سیستم ها ، انگار یه راهرو دیگه س ، از وسط دو ردیف که مثل راهرو بود رد شدیم رفتیم ،‌ رسیدیم به یه قسمت که خیلی خوشگل تاریک بودم ، یه در سمت راست ،‌ یه در سمت چپ ، یه در هم روبرو مون بود ؛

سمت راستیه قفل بود؛

سمت چپیه رو اسی با گوش نور انداخت ،‌ یه اتاق بود که قفسه داشت ؛

در روبروییه رو دستگیره ش رو گرفت دید بازه ،‌ باز کرد ... استرس

دقیقا از همونجا بود که تپش قلب شروع شد، اصلا تو اون وضعیت انتظار نداشتم سالن تشریح رو پیدا کنیم ...

آروم رفتیم تو ،‌ یه سالن بزرگ بود که نمیدونم 8 تا تخت یا 10 تخت که 4.5 تا سمت چپ بود 4.5 تا سمت راست ؛

سالن هم چون طبقه بالا بود ، پر از پنجره بود ،؛

یعنی کلی نور میومد تو سالن ( شانس اوردیم این تیکه رو دیگه خدایی ابله )

بعد 4 تا جنازه هم به طور پراکنده رو این تخت ها بودن ...

همینجوری به طور کلی یه نگاه انداختیم ، دیدیم یکی از جنازه ها دستش بیرونه و اینا ، بعد ساق دستش هم بازه ، یعنی معلوم بود تشریح شده بود استرس

من هم همچنان قلبم تو دهنم بود و اینا ؛

از این طرف در رو نگه داشته بودم باز بمونه ؛

از یه طرف نگران بودم نکنه درِ ساختمان رو بیان قفل کنن ؛

از یه طرف استرس اینو داشتم کسی نیاد ما رو ببینه اونجا که یحتمل پدرمونو در میوردن ؛

از یه طرف همچین شُکی که وارد شده بود و اصلا انتظار نداشتم یهویی تو اون وضعیت اینجا رو پیدا کنیم ،‌قشنگ قلب داشت میزد بیرون ؛

آخه یکی نیست بگه بعد از کامپیوتر ها جای جنازه س اخه؟! عینک

اسی انگار اصلا هیچی حس نمیکردم ،‌ نمیدونم چرا این بشر اینقدر ریلکسه ،‌ من با این ریلکس بودنم ،‌از من بد ترهخنده

رفت جلو ،‌دست این بنده خدا رو یه دید زدو اینا ؛

گفت میخوام دلو روده ش رو ببینم ، بزنم بالا؟!

منم گفتم هر کاری میخوای بکن ، صورتشو نزن بالا فقط ؛

آخه چهره خیلی بده ، بهتر از هر چیزی تو ذهن آدم میمونه نیشخند

یه چند دقیقه گذشت و اینا ، منم از شُک یه ذره اومدم بیرون ، رفتم جلو ؛

دستش رو نگاه کردم ،‌این رگ ها و استخوان اصلی های ساق دست و ایناش معلوم بود ،

اسی تا زانوش رو زد بالا ، ساق پاشم تشریح کرده بودن انگار ،‌ باز بود استرس

این بد بخت رو تیکه تیکه کرده بودن اصلا وقت تمام

بعد این پوستش یه جوری بود ،‌ اصلا بد جور تصویر پوستش تو ذهنم مونده نمیدونم چرا خنده

هیچی دیگه چند دقیقه ای بود وایساده بودیم و اینا ، اسی میخواست بره سمت اون یکی جنازه ِ که گفتم ول کن بابا بسه دیگه ، بریم دیر شد ، یکی میاد الان و اینا ؛

دیگه هر جور بود راضی ش کردم که برگردیم،

حالا من همچنان قلبم تو دهنم بود ، این بشر از ذوقش بالا و پایین میپرید ابرو

تو راه پله داشتیم بر میگشتیم ، از پنجره ش دیدم یکی داره میاد سمت ساختمان ،‌ یعنی با سرعتی بود که ما از اونجا محو نشدیم ... خیال باطل

 

حالا اومدیم بیرون ، اسی هی بالا و پایین میپرید و اینا منم هنوز قلبم تو دهنم بود و اینا ؛

منم ذوق زده بودم ولی دیگه نه در حد اسی ،‌ این بشر خیلی شاده کلا خنده

میگفت اومدم دعا کردم خدا آروزمو برآورده کرده خنده

منم که قشنگ تا نیم ساعت بعد از اینکه اومدیم بیرون قلبم داشت میزد همینجوری ،‌ انگار نمیخواست آروم شه اصلا خیال باطل

 

حالا اومدیم بیرون تازه یادم افتاده بود که ااا عکس نگرفتیم که ،‌ میتونستیم عکس بندازیم خنده

 

حالا اومدیم خونه داشتم برای مامان بابا تعریف میکردم ،‌ دست و پام میلرزید اصلا ؛

اون لحظه ترس حس نمیکردم ولی تپش قلبه به شدت بد بود ؛

بابا هم که با تعجب تمام داشت به من نگاه میکرد ،‌ گفت چقدر دیوونه اید شما ، من جرئت نمیکنم برم شما دو تا تنهایی پاشدین رفتین ؟! بعد جدا از اون نترسیدید در ساختمان رو قفل کنن شب بمونید اونجا؟؟؟ استرس

 

اینجوری بود دیگه داستان این جنازه ها و دانشگاه تهران ، حالا شب موقع خواب ترسش اومده بود که اینا نیان تو خوابمون خنده

 

× یه شانس دیگه هم به جز روشنایی ، این بود که سالنش خیلی بزرگ بود ، یعنی میخواستی واینسی پیش جنازه خیلی راحت میشد نیشخند

× الان که داشتم مینوشتم باورم نمیشد یه لحظه من تو اون موقعیت بودم اصلا خنده

× باز هم تو گوگل سرچ کردم عکس مناسبی که بشه گذشت پیدا نکردم!ابله

 

× حالا واسه اینکه حال و هوا عوض شه خنده :

مثلا این چطوره؟‌ یکمم میشه ربطش داد به موضوع :-سوت

 

چی میگن بهش؟ اراده س ؟ عزت نفسه ؟ چیه؟ 

حالا من الان اسمشو همون اراده میذارم ، چیز دیگه ای بود بهم بگید خنده

 

جدیدا به این نتیجه رسیدم که اراده م بد جور پایینه ، اصلا میخوام یه کاری رو نکنم نمیشه ، بد جور رو اعصابه اصلا ابله

بعد دنبال یه راه حلی چیزی ام ؛

برای شروع مثلا یه جعبه شیرینی و شکلات تو طول روز بذارم جلوم بعد سعی کنم بهش دست نزنم چطوره؟ خنده

فعلا همین به ذهنم من رسیده خب ... مژه

+ متقاضیِ راه حل :-سوت

 

+ در پی پست قبلی که قرار شد از این عکس خوبا بذارم ، این یکی رو دو تا گذشتم خنده

 

 

1393-3-20

× اصلا این مولانا شاهکاره خنده

همیشه دوست داشتم بشینم شعراشو بخونم ولی همیشه از فانتزیام بوده که وقتی میخونم بفهمم چی میگه ... خنده

فقط وقتی از رو معنیش بخونم میفهمم چی میگه دقیقا ، از بس این بشر عالیه خیال باطل

تاثیرات امتحان ادبیات هم هست البته ؛

نشون به اون نشون که من الان دوست ندارم این درسه که شعر مولانا رو داره رد کنم برم بعدی   ابله

+ بازم از فانتزیامه بشینم این اسراری که شعراش گفته رو از تو خود شعراش درارم بفهمم چی تو ذهنش بوده ...خوشمزه

 

 

× وقتی به دانشگاه تهران فکر میکنم یه چیزی اون ته دلم مثل ترس میاد سراغم :-سوت

فکر میکنم اگر برم دانشگاه تهران ،‌ اون جنازه ئه که اون روز با اسی یواشکی رفتیم دید زدیمش ، میاد خِرَمو میگیره ... خنده

اسی نامرده اگر من تنهایی تهران قبول شم اون قبول نشه مژه

اسی= مخفف اسم همین دوستمون که منو برد بالا سر این جنازه 

 

+ترجیح میدم عکس نذارم واسه این مورد ، تو گوگل سرچ کردم جنازه ،‌ وحشتناک تر از اون چیزی میاد که دیدم ، پشیمون شدم عکس بذارم خنده

صد رحمت به جنازه دانشگاه ،‌حداقل وحشتناک نبود :-سوت

 

 

1393-3-20

**امیرحسین**

*احساس میکنم باید تغییر کنم!!!

شاید اگه تغییر نکنم زندگی واسه خودم سخت میشه!!!

دارم اذیت میشم واقعا!

من!امیرحسین!دیگه شیطونی نمیکنم؟؟؟دیگه حرف دلمو نمیتونم بزنم؟؟؟

فرضیه بزرگ شدنمو خودم رد میکنم همین الان!!!

آدم یهویی بزرگ نمیشه!میشه؟

اشکال از جایی دیگه ست!

امروز که دلم گرفته بود!بحثش فرق داشت!

یهویی به آخرش فکر کنی واقعا هم سخته!!!اونم واسه من!!!

واسه کسی که به قول بهترین دوستاش(!!!)یه اردی بهشتی احساساتیه!!!

شاید باید یه کاری کنم منطق جای احساس رو بگیره!!!

مشکل اینجاست که تا اون موقع که منطقی بودم هی زدن تو سرم که احساسی بشم و الان...

**کلا با این شرایطی که پیش اومده دارم کم کم به این نتیجه میرسم که مشکل از خودمه!!!

همون بهترین دوستام که روزمون بدون هم شب نمیشد الان حالمو هم نمیپرسن!

میشه گفت بهترین دوستم هم که تا چند ماه دیگه داره میره خارج و دیگه شاید نتونم ببینمش!!!

این یعنی تنهاییم خیلی بیشتر از اینی که هست میشه!!!

یعنی رسما تعداد دوستای اصلیم میشه 3-4 نفر!!!

یعنی مشکل از منه که دوستام دارن ازم دور و دور تر میشن؟؟؟

یعنی ارزش دوست بودن ندارم واسه بقیه!!!

***من!امیرحسین!سرنوشتمو میسازم!

واسه من نمیشه تعریف نشده ست!!!

خدا خودش گفته ما بخوایم سرنوشتمون هم تغییر میکنه!من میخوام!و سرنوشتمو میسازم!

زندگیمو خودم بازیش میکنم!

نمیذارم یه چیزی به اسم سرنوشت از بیرون کنترلش کنه!

فقط یه چیزی رو نمیتونم تغییر بدم اونم زمان مرگمه!

که اونم هر وقت باشه راضی ام کاری هم نمیتونم بکنم!

****این حرفا رو زدم فقط واسه اینکه بیشتر تو دلم نمونه!

*****فردا یه روز دیگه ست!

فردا دپرس نخواهم بود!

فردا یه روز شاد خواهد بود!

فردا من بازم شیطونیامو شروع میکنم!

فردا من همون امیرحسین معروف خواهم بود!

مستر هپینیشخند

آدم که نباید همیشه دپرس باشه!

بیخیال همه چی!

برنامه ریزی هامو واسه آینده میکنم!

فقط هم مردن میتونه جلومو بگیره!

فقط یه مشکل میمونه!

اونم دوست!!!

به جز یه نفر که دیگه غیر خودش همه هم میدونن کیه(نیشخند)بقیه مهم نیستن!

+++جان من یه نگاه به مطلب بندازید اول و آخرش به هم نمیخوره!!!خنده

حال من موقع شروع مطلب:ناراحتاین بود

ولی الان دیگه نه!الان میخوام امیرحسین باشم!

سعی میکنیم فعلا فاز منفی رو بندازیم دور!!!نیشخند

چرا شاد نباشم وقتی یه دوست خوب دارم؟دیگه بیخیال همه چی!نیشخند

**امیرحسین**

یه موقعی هایی هم هست کلی وقت میذاری یه مطلب مینویسی واسه وب که مثلا درددل باشه ولی به جای اینکه انتشار رو بزنی دستتو میذاری رو backspace وووووووووو تمام...

یه موقع هایی اصلا نمیتونی حرف دلتو بزنی!

یه موقع هایی انتظارای زیادت باعث نا امیدی میشه!

یه موقع هایی خودت هم نمیدونی چته!فقط میدونی دلت بددددددددددد گرفته!!!