**امیرحسین**
مامان بزرگم خونه مون بود این چند وقته قرار شد آخر هفته ی قبل ببریمش قزوین خونه ی خاله ام اینا!
سوال شده بود چجوری بریم!
خانواده ی خودمون 5 نفریم!مامان بزرگم هم که بود!جا نمیشدیم دیگه!
این شد که هفته ی پیش 2 شنبه که داییم اینا اومده بودن تهران من قرار شد 3شنبه باهاشون برم تا بعد که خانواده 5 شنبه بیان!
کلا حس خوبی نداشتم به اینکه 2 روز تمام رو باید خونه ی داییم اینا بگذرونم!
احساس میکردم اصلا خوب نخواهد بود!
ولی از همون اولش وقتی پسر دایی ِ پسر داییم(!!)باهاشون اومد خونه مون احساس کردم اگه اونم باشه این مدت خوب خواهد بود!
دوشنبه و سه شنبه خوب گذشت!
سه شنبه بعد از ظهر حرکت کردیم رفتیم کرج خونه ی دایی ِ پسر داییم(!!)!
نمیشناختمشون خب!واسم سخت بود اولش!
ولی وقتی دیدم راحتن و میتونم تا حدودی تو جمعشون باشم وضع بهتر شد!
همون اولش رفتیم باغ دوست پسر دایی ِ پسر داییم(!!)!
همین که وارد باغشون میشدی یه سگ بود که بسته بودنش به درخت!
یه سگ سرابی!!!
وحشتناک به شدت!
و 6 تا توله سگ کوچیک یه سگ ماده هم بودن که اونا ول میگشتن دیگه!
یکی از این توله سگا عالی بود یعنی!
یه بچه بز هم بود خیلی خنگ بود!
همش با این توله سگا داشت دعوا میکرد!
توله سگا دنبالش میکردن این در میرفت!
تا سگه واق واق میکرد این سریع سرشو مینداخت پایین یه برگ میگرفت میخورد!
طویله شون کنار در ورودی بود!
یه گوسفنده هی سرشو از پنجره مینداخت بیرون!
خیلی صحنه ی باحالی بود!
کلا خوب بود این قسمت!
یه قسمت دعوا هم داشت اون شب که بیخیالش میشیم!اصلا تو این مطلب که همه چیش خوبه این قسمت نباشه بهتره!
اون شب حدودا 10:30 اینا بود حرکت کردیم سمت قزوین!پسر دایی ِ پسر داییم(!!)هم اومد باهامون!
ساعت 12 بود رسیدیم!
به شدت خسته!!!
شب قبلش با پسر داییم تا 4 بیدار بودیم چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم!صبحش هم لطف کرده بودن ساعت 9 بیدارمون کرده بودن!
همین شد که وسط اس دادن خوابم برد!!!
صبحش ساعت 10 اینا بود بیدار شدم!
یه سر خونه ی خاله ام اینا زدیم بعدش همش یا داشتیم والیبال بازی میکردیم یا مسخره بازی در میاوردیم میخندیدیم!
شبش هم که داشتیم صحبت میکردیم و این داستانا یهو دیدیم ساعت 4ئه!
4:30 خوابیدیم دایی گرامی ساعت 9:30 بیدارمون کرد!
5شنبه بود و قرار بود خانواده بیان بریم خونه ی خاله ام اینا!یهو مامانم زنگ زده میگه ماشین خراب شده شاید نیایم!
حالا ما که خوش میگذشت بهمون نمیومدن هم نهایت فرداش خودم بر میگشتم!
بعد از ظهر دیدم اصلا نمیشه نخوابم!
با پسر داییم خوابیدیم!
یه ساعت بعدش پسر دایی ِ پسر داییم اومد آب ریخت رو سرمون بیدارمون کرد!
غروبش رفتیم خونه ی خاله ام اینا مامانم اینا اومدن و داستانای اونجا شروع شد!
بازی کردنمون و بازی کردن با آرسین (پسر دختر خاله ام)و ...
کلا خیلی خوب بود!
مخصوصا قسمت آرسین ش که اگه بخوام تعریف کنم طولانی میشه پست!
در کل اگه بی خوابی ها رو بذاریم کنار خیلی خوب بود!