دو تا آدم... :دی

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام
خوبید؟
من خووووووووووووووووووووووووبم
بعد دو ماه سخخخخخخخخخخخخخت بالاخره دیدمش...
با اون استرسی که داشتم از شب قبلش انگار اولین باره که میبینمش:-"
اصلا درست نخوابیدم:-"

صبح پاشدم چیزایی رو که باید واسه برنامه ریزی درسی ای که قرار بود بکنیم بنویسم رو نوشتم...
شب قبلش رفته بودم آرایشگاه یه کم قابل تحمل شده بود قیافه م

ریش هم زدم که قابل تحمل تر بشم
یه کممممم دیر راه افتادم
البته تو تایم سوار اتوبوس شدنم تاثیری نداشت اگه آن تایم هم راه میوفتادم همون اتوبوسو باید سوار میشدم!
یه کم ترافیک بود و هی داشت استرسه بیشتر و بیشتر میشد!
خرابی مترو هم که دیگه رسما به دمای جوش رسونده بودتم!:|
طبق برنامه پیش نرقتیم کلا!
جایی که قرار بود ببینیم همدیگه رو عوض شد!
زودتر رسیده بودم
از مترو اومدم بیرون فشارم پایین بود!
ناهارم نخوردم بودم
هوا هم خیییییییلیییییییی سرد بود
رفتم یه شکلات گرفتم خوردم
نمیتونستم مستقیم روبرو بشم همون اول باهاش از فاصله ی نزدیک:-"
یه کم سعی کردم دور تر بشم:-"
از دور دیدمش فهمیدم کارم درست بوده که دور شدم:-"
یه بغضی چیزی بود...
کنترل شد تا برسم بهش خدا رو شکر
چه حس خووووووووووووووبی بود بعدش ولی
بغل
از اونجا بود که دیگه انگار نه انگار دو ماهی بوده که سخت گذشته...
دنیا شد همون دنیای قشنگی که 5 سال داشتم...
همون قدر همه ی لحظات دوست داشتنی شد!
احساس میکردم هر روز اندازه ی یه ماه از عمرم کم میشد این دو ماهه ولی تو یه روز انگار همش برگشت...
تایم بندی فصل ها واسه خوندن درسا واسه کنکور...
استرس زمان همچنان...
برنامه ریزی ها و زمان بندی هایی که انگار قرار نبود هیچکدومشون اوکی باشن دیروز:|
پیاده روی از انقلاب تا ولیعصر دنبال یه کافی شاپی چیزی
و معضل سیگار تو کافی شاپا:|
هی داشت تایممون میرفت و نمیشد تصمیم گرفت!
آخر تصمیم گرفتیم که بریم نوتلا بار ولیعصر...

 

البته تصمیم گرفتممممم
کمک هم نمیکنن کههههه:|
نوتلا بار خوب بود به نظرم
امیدوارم از نظر اوشون هم خوب بوده باشه:-"
و شکلااااااااااااااتمبغل
من کلیییییییییییییییی متشکرم بازم بابتش

 

 

و همچنان مشکل خیره شدن بهش:-"
خواستیم برگردیم دیدیم بی آر تی خیییییییلییییییی شلوغه گفتیم بریم مترو
رفتیم زیر گذر دیدیم اونجا هم خیلی شلوغه
من رو حساب تجربه ی یه مواقعی تاکسی گرفتن از اونجا واسه دانشگاه که معمولا هم راحت ماشین گیر میاد گفتم بریم با ماشین بریم:-"
هوا خیلی سرد بود و ماشین هم گیر نمیومد:|:|:|
کلی خجالت طوری:-"
بالاخره هر جور بود ماشین گرفتیم و یه کم دیر شده بود...
کلی استرس داشتم...
بالاخره هر جور بود رسیدیم!
و استرس شدیییییییییییید آخرش!

 

 

استرسی که کلی حس خوب پشتش بود البته...
اینکه بازم میتونستم بهش بگم دوستش دارم یکی از بهترین حسای دنیا بود...
و بازم میگم!این بار درست و کامل:-"
که خیلی دوستت دارم
قلبماچبغل
و مرسی که هستی و بودنت امیده واسه ادامه ی زندگی...
البته یه حسای خاصی هم دیشب داشت

مثل دیوونگی و پرواز و در پوست خود نگنجیدن

در کل یه چیزی بود مثل تولد دوباره...

 

 

 


*امیرحسین*
"1395-09-04"
"1904"
"05-02-18"
  • Amirhossein sh