× دیشب خواب یه دوست قدیمی رو دیدم ،خیلی قدیمی !!
صبح یاد اون صبحی افتادم که هنوز مدرسه نمیرفتم، مامانم تو مهد کلاسای اسکیت ثبت نامم کرده بود ، معلم داشت بهمون یاد میداد تعادلمونو حفظ کنیم ، چند جلسه ای گذشته بود ، اون روز صبح اولین باری بود که میومد اونجا ، تا ما داشتیم تمرین میکردیم ، معلمه رفت پیشش که آماده ش کنه ، یکم گذشت و داشت تمرین میکرد ، خورد زمین ، رفتم دستشو گرفتم بلندش کردم ، اون موقع ها خودمم کلی زمین میخوردم ، کلی هم میخندیدیم ...
اینا گذشت و گذشت تا شدم یه دختر کلاس سومی ، روز اول مدرسه ها بود ؛
سرویس اون سالمون اینجوری بود که دو نفره جلو میشستیم ؛
ظهر اون روز سوار سرویس شدم ، یه دختر کوچیک تر از خودمم نشست کنارم، واسم خیلی آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیده بودمش ، کلی فکر کردم تا یادم اومد
بهش گفتم ااا تو همونی نیستی که اون روز ...
دیگه اینجوری شد دوباره هم دیگه رو دیدیم ،اون سالی که من سوم بودم ، تازه اومده بود اول دبستان و از تقدیرمون توی یه مدرسه بودیم ، با هم دیگه کلی بیرون رو نگاه میکردیم و حرف میزدیم و کلی مسخره بازی هایی که در نمیوردیم و نمیخندیدیم... :-نفس عمیق
هر سال میوفتادیم تو سرویس هم دیگه تا روز آخری که کلاس پنجم بودم ، دیگه هیچوقت ندیدمش، ولی بهش زنگ میزدم حرف میزدیم
دیشب که برای اولین بار خوابشو دیدم ،دلم خواست دوباره زنگ بزنم بهش فقط ببینم حالش چطوره ، ولی حدود 3 .4 (شایدم بیشتر ) سالی از آخرین باری که باهاش صحبت کردم میگذره ، و ازش فقط یه شماره خونه دارم که حتی نمیدونم هنوز همون خونه میشینن یا نه ؟؟؟
× خیلی اتفاقی چشمم افتاد به فیلم جشن الفبای پسر عموم ؛
یاد اون روزایی افتادم که همش دوست داشتیم زودتر اسممونو یاد بگیریم که بنویسیم تا بالاخره نوبتمون بشه شیرینی ببریم سر کلاس ...
واقعا چه روزایی بودنا ، چقدر زود گشتن ؛
اون روزا کجا و این روزا کجا ،کلی آرزو داشتیم اون موقع ها ...
و الان اون دختر 7 ساله اون روز شده یه دختر 17 ساله که تا چند روز دیگه میشه یه کنکوری ...
همون کنکوری که اون دختر 7 ساله وقتی میشنید یکی کنکوریه یا دیپلم گرفته تو دلش میگفت اَاَاَاَاَاَ چقدر بزززززززرگه !!!
و کلی با اون موقع ها فرق کرده ؛
آرزو هاش فرق کرده ؛
هدف هاش فرق کرده ؛
تفکراتش فرق کرده ؛
انتظاراتش از دنیا فرق کرده؛
حتی علایقش هم فرق کرده ...
یادمه یه روزی یکی بهم میگفت خیلی به علایقت نَبال ، یه روزی میرسه که علایقت به کلی تغییر میکنه ، حتی ممکنه به حدی برسی که بگی ،ااا این من بودم مگه؟!
منم میگفتم نه بابا چی میگی آخه؟! عمرا اگر علایقم عوض شه ...
حالا چی؟!
کلی تغییر کردم ، کلی علایقم عوض شده ،چیزایی که حتی فکرشم نمیکردم ؛
همون چیزایی که میگفتم ، فهیمه علایقش عوض نمیشه ...
اون فهیمه ای که اون موقع ها به این فکر میکرد که سمپاد قبول شه و تلاش میکرد، الان داره به این فکر میکنه که فقط کنکور رو رد کنه ...
دارم سعی میکنم حداقل بشم همون فهیمه ای که اونجوری تلاش میکرد !
یه موقعایی دلم خیلی واسه فهیمه اون موقع تنگ میشه !
در ضمن دلم هم از اون دوستیای اون موقع میخواد ...
× اون موقع یه دختر بچه شیطون بودم که از درو دیوار میرفتم بالا ، در حدی که داییم بهم میگفت تانک
قضیه ش هم این بود که دنبال دختر داییم میکردم ، رسید به دیوار یهو جا خالی داد ، منم محکم با کله رفتم تو دیوار ؛
همه انتظار داشتن الان بشینم بزنم زیر گریه اینقدر محکم سرم کوبید به دیوار ؛
دیدن نه با خنده بلند شدم دوباره دنبالش کردم
همچین آدم پررویی بودم که تا چیزی که میخواستم به دست نمیوردم ، واینمیستادم ...
الان ...
من همون آدم میشم ، میشم ، میشم ...
1393-3-19