اتاق تشریح ...
قضیه از این قراره که 23- 7- 1392 روز عرفه برای دعا با مدرسه رفتیم دانشگاه تهران ؛
دیر رسیدیم ، دعا شروع شده بود ، بعد هر چی گشتیم پیدا نکردیم که کجای دعا هستن و اینا تصمیم گرفتیم خودمون با هم بخونیم زود بریم بگردیم تو دانشگاه
بعدش با چند تا از بچه ها تا کتابخونه دانشگاه رفتیم، اونجا وایساده بودیم بچه ها رفتن تو ، که اسی گفت میای بریم دانشکده پزشکی ها رو پیدا کنیم ؟! گفتم بریم
رفتیم گشتیم و اینا دانشکده پزشکی ها رو پیدا کردیم ، این ور ساختمان شماره فلان ، اون ور ساختمان شماره فلان و اینا ، رفتیم و رفتیم ، گفت ببینیم تشریح کجاست؟! گفتم باشه
رفتیم و گشتیم و اینا ، کلی پیچ و تاب خوردیم و اینا ، یهو یه ساختمان دیدیم سر درش زده ساختمان تشریح ...
درش بسته بود ، توش هم از بیرون نگاه میکردی تاریک بود ،اسی گفت بیا بریم شاید باز باشه ، رفتیم جلو ، اسی دستگیره ش رو کشید دید بازه ...
سریع رفتیم تو در رو هم بستیم ، تعجب هم کرده بودیم که درِ ساختمان بازه و هیشکی توش نیست ،حدس زدیم شاید واسه نظافتی چیزی باز کرده ن نبستن و اینا ... نمیدونم :-سوت
همون طبقه اول رو یه نگاه انداختیم ، دراش بسته بود ، رو تابلو هاش هم اطلاعیه و فلان چسبونده بودن ، پشت این قفسه های بلند هم پله هاش بود ، دیدیم اونجا چیزی نداره تصمیم گرفتیم بریم بالا ؛
رفتیم ، رفتیم ؛
در بالا رو باز کردیم ، یه اتاق باریک بود که هر دو طرفش سه ردیف سیستم چیده بودن ( اونم چه کامپیوتر هایی ، اصلا تو کفش مونده بودم )
نگاه کردیم دیدیم اونطرف سیستم ها ، انگار یه راهرو دیگه س ، از وسط دو ردیف که مثل راهرو بود رد شدیم رفتیم ، رسیدیم به یه قسمت که خیلی خوشگل تاریک بودم ، یه در سمت راست ، یه در سمت چپ ، یه در هم روبرو مون بود ؛
سمت راستیه قفل بود؛
سمت چپیه رو اسی با گوش نور انداخت ، یه اتاق بود که قفسه داشت ؛
در روبروییه رو دستگیره ش رو گرفت دید بازه ، باز کرد ...
دقیقا از همونجا بود که تپش قلب شروع شد، اصلا تو اون وضعیت انتظار نداشتم سالن تشریح رو پیدا کنیم ...
آروم رفتیم تو ، یه سالن بزرگ بود که نمیدونم 8 تا تخت یا 10 تخت که 4.5 تا سمت چپ بود 4.5 تا سمت راست ؛
سالن هم چون طبقه بالا بود ، پر از پنجره بود ،؛
یعنی کلی نور میومد تو سالن ( شانس اوردیم این تیکه رو دیگه خدایی )
بعد 4 تا جنازه هم به طور پراکنده رو این تخت ها بودن ...
همینجوری به طور کلی یه نگاه انداختیم ، دیدیم یکی از جنازه ها دستش بیرونه و اینا ، بعد ساق دستش هم بازه ، یعنی معلوم بود تشریح شده بود
من هم همچنان قلبم تو دهنم بود و اینا ؛
از این طرف در رو نگه داشته بودم باز بمونه ؛
از یه طرف نگران بودم نکنه درِ ساختمان رو بیان قفل کنن ؛
از یه طرف استرس اینو داشتم کسی نیاد ما رو ببینه اونجا که یحتمل پدرمونو در میوردن ؛
از یه طرف همچین شُکی که وارد شده بود و اصلا انتظار نداشتم یهویی تو اون وضعیت اینجا رو پیدا کنیم ،قشنگ قلب داشت میزد بیرون ؛
آخه یکی نیست بگه بعد از کامپیوتر ها جای جنازه س اخه؟!
اسی انگار اصلا هیچی حس نمیکردم ، نمیدونم چرا این بشر اینقدر ریلکسه ، من با این ریلکس بودنم ،از من بد تره
رفت جلو ،دست این بنده خدا رو یه دید زدو اینا ؛
گفت میخوام دلو روده ش رو ببینم ، بزنم بالا؟!
منم گفتم هر کاری میخوای بکن ، صورتشو نزن بالا فقط ؛
آخه چهره خیلی بده ، بهتر از هر چیزی تو ذهن آدم میمونه
یه چند دقیقه گذشت و اینا ، منم از شُک یه ذره اومدم بیرون ، رفتم جلو ؛
دستش رو نگاه کردم ،این رگ ها و استخوان اصلی های ساق دست و ایناش معلوم بود ،
اسی تا زانوش رو زد بالا ، ساق پاشم تشریح کرده بودن انگار ، باز بود
این بد بخت رو تیکه تیکه کرده بودن اصلا
بعد این پوستش یه جوری بود ، اصلا بد جور تصویر پوستش تو ذهنم مونده نمیدونم چرا
هیچی دیگه چند دقیقه ای بود وایساده بودیم و اینا ، اسی میخواست بره سمت اون یکی جنازه ِ که گفتم ول کن بابا بسه دیگه ، بریم دیر شد ، یکی میاد الان و اینا ؛
دیگه هر جور بود راضی ش کردم که برگردیم،
حالا من همچنان قلبم تو دهنم بود ، این بشر از ذوقش بالا و پایین میپرید
تو راه پله داشتیم بر میگشتیم ، از پنجره ش دیدم یکی داره میاد سمت ساختمان ، یعنی با سرعتی بود که ما از اونجا محو نشدیم ...
حالا اومدیم بیرون ، اسی هی بالا و پایین میپرید و اینا منم هنوز قلبم تو دهنم بود و اینا ؛
منم ذوق زده بودم ولی دیگه نه در حد اسی ، این بشر خیلی شاده کلا
میگفت اومدم دعا کردم خدا آروزمو برآورده کرده
منم که قشنگ تا نیم ساعت بعد از اینکه اومدیم بیرون قلبم داشت میزد همینجوری ، انگار نمیخواست آروم شه اصلا
حالا اومدیم بیرون تازه یادم افتاده بود که ااا عکس نگرفتیم که ، میتونستیم عکس بندازیم
حالا اومدیم خونه داشتم برای مامان بابا تعریف میکردم ، دست و پام میلرزید اصلا ؛
اون لحظه ترس حس نمیکردم ولی تپش قلبه به شدت بد بود ؛
بابا هم که با تعجب تمام داشت به من نگاه میکرد ، گفت چقدر دیوونه اید شما ، من جرئت نمیکنم برم شما دو تا تنهایی پاشدین رفتین ؟! بعد جدا از اون نترسیدید در ساختمان رو قفل کنن شب بمونید اونجا؟؟؟
اینجوری بود دیگه داستان این جنازه ها و دانشگاه تهران ، حالا شب موقع خواب ترسش اومده بود که اینا نیان تو خوابمون
× یه شانس دیگه هم به جز روشنایی ، این بود که سالنش خیلی بزرگ بود ، یعنی میخواستی واینسی پیش جنازه خیلی راحت میشد
× الان که داشتم مینوشتم باورم نمیشد یه لحظه من تو اون موقعیت بودم اصلا
× باز هم تو گوگل سرچ کردم عکس مناسبی که بشه گذشت پیدا نکردم!
× حالا واسه اینکه حال و هوا عوض شه :
مثلا این چطوره؟ یکمم میشه ربطش داد به موضوع :-سوت
- ۹۳/۰۳/۲۱