دو تا آدم... :دی

سفر نیم هفته ای!از تهران تا کرج و قزوین...

شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۸ ق.ظ

**امیرحسین**

مامان بزرگم خونه مون بود این چند وقته قرار شد آخر هفته ی قبل ببریمش قزوین خونه ی خاله ام اینا!

سوال شده بود چجوری بریم!

خانواده ی خودمون 5 نفریم!مامان بزرگم هم که بود!جا نمیشدیم دیگه!نیشخند

این شد که هفته ی پیش 2 شنبه که داییم اینا اومده بودن تهران من قرار شد 3شنبه باهاشون برم تا بعد که خانواده 5 شنبه بیان!نیشخند

کلا حس خوبی نداشتم به اینکه 2 روز تمام رو باید خونه ی داییم اینا بگذرونم!

احساس میکردم اصلا خوب نخواهد بود!

ولی از همون اولش وقتی پسر دایی ِ پسر داییم(!نیشخند!)باهاشون اومد خونه مون احساس کردم اگه اونم باشه این مدت خوب خواهد بود!نیشخند

دوشنبه و سه شنبه خوب گذشت!

سه شنبه بعد از ظهر حرکت کردیم رفتیم کرج خونه ی دایی ِ پسر داییم(!نیشخند!)!

نمیشناختمشون خب!واسم سخت بود اولش!نیشخند

ولی وقتی دیدم راحتن و میتونم تا حدودی تو جمعشون باشم وضع بهتر شد!نیشخند

همون اولش رفتیم باغ دوست پسر دایی ِ پسر داییم(!قهقهه!)!

همین که وارد باغشون میشدی یه سگ بود که بسته بودنش به درخت!

یه سگ سرابی!!!

وحشتناک به شدت!نیشخند

و 6 تا توله سگ کوچیک یه سگ ماده هم بودن که اونا ول میگشتن دیگه!نیشخند

یکی از این توله سگا عالی بود یعنی!خنده

یه بچه بز هم بود خیلی خنگ بود!خنده

همش با این توله سگا داشت دعوا میکرد!

توله سگا دنبالش میکردن این در میرفت!خنده

تا سگه واق واق میکرد این سریع سرشو مینداخت پایین یه برگ میگرفت میخورد!قهقهه

طویله شون کنار در ورودی بود!

یه گوسفنده هی سرشو از پنجره مینداخت بیرون!خنده

خیلی صحنه ی باحالی بود!خنده

کلا خوب بود این قسمت!خنده

یه قسمت دعوا هم داشت اون شب که بیخیالش میشیم!اصلا تو این مطلب که همه چیش خوبه این قسمت نباشه بهتره!نیشخند

اون شب حدودا 10:30 اینا بود حرکت کردیم سمت قزوین!پسر دایی ِ پسر داییم(!نیشخند!)هم اومد باهامون!نیشخند

ساعت 12 بود رسیدیم!

به شدت خسته!!!نیشخند

شب قبلش با پسر داییم تا 4 بیدار بودیم چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم!نیشخندصبحش هم لطف کرده بودن ساعت 9 بیدارمون کرده بودن!نیشخند

همین شد که وسط اس دادن خوابم برد!!!خجالت

صبحش ساعت 10 اینا بود بیدار شدم!

یه سر خونه ی خاله ام اینا زدیم بعدش همش یا داشتیم والیبال بازی میکردیم یا مسخره بازی در میاوردیم میخندیدیم!نیشخند

شبش هم که داشتیم صحبت میکردیم و این داستانا یهو دیدیم ساعت 4ئه!خنده

4:30 خوابیدیم دایی گرامی ساعت 9:30 بیدارمون کرد!ابرو

5شنبه بود و قرار بود خانواده بیان بریم خونه ی خاله ام اینا!نیشخندیهو مامانم زنگ زده میگه ماشین خراب شده شاید نیایم!ابرو

حالا ما که خوش میگذشت بهمون نمیومدن هم نهایت فرداش خودم بر میگشتم!خنده

بعد از ظهر دیدم اصلا نمیشه نخوابم!

با پسر داییم خوابیدیم!

یه ساعت بعدش پسر دایی ِ پسر داییم اومد آب ریخت رو سرمون بیدارمون کرد!خنثینیشخند

غروبش رفتیم خونه ی خاله ام اینا مامانم اینا اومدن و داستانای اونجا شروع شد!نیشخند

بازی کردنمون و بازی کردن با آرسین (پسر دختر خاله امنیشخند)و ...

کلا خیلی خوب بود!نیشخند

مخصوصا قسمت آرسین ش که اگه بخوام تعریف کنم طولانی میشه پست!نیشخند

در کل اگه بی خوابی ها رو بذاریم کنار خیلی خوب بود!خندهخمیازه

  • fahimeh Ba

نظرات  (۳)

سلام بچه ها خوبید؟؟؟ واااای امیرحسین این عکس گوسفنده خیلی باحال بود کلی خندیدم... پس حسابی بهت خوش گذشته ... من هم بهترین روزهای عمرم وقتی هستش که میرم خونه خاله ام ، چون باغ دارند وخیلی بزرگه ...آدم خوبه همیشه بتونه یک مدت از زندگی ماشینی دور بشه همیشه شاد باشی
پاسخ:
سلام شما خوبی؟ خوبه میخندید!خوشحالم! آره خوب بود!ولی اگه برم شمال خونه فامیل ها بیشتر تر هم خوش میگذره! شما هم شاد باشید!
باشه اون گوسفنده هم عالیه راستی
پاسخ:
آره!
خوبه آرسین رو تعریف کن خیلی خوبه
پاسخ:
آرسین رو یه پست دیگه تعریف میکنم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی