چیزای خوب :))
چند روز پیش از مدرسه اومدم ،نشسته بودم با مامانم حرف میزدم و اینا ، مامانم داشت از اتفاقای اون روز میگفت؛
گفت که اون روز زنگ زده دبستانم که ببینه شرایطش چجوریه که اگرجور شه آبجیم رو اسم بنویسه و از این حرفا !
میگفت زنگ زدم ، شروع کردم صحبت کردن و اینا ، بعد پرسیدم که مدیریت هست یا نه ؟
گفت امروز نیستن .
بعد اسم پرسید و اینا ، گفت فلانی ام .
میگه تا فامیلی رو گفتم ، برگشت گفت :
ااا سلااااام مامان فهیمه ای ...
گرم شد و اینا ؛
مامانم میگه اینقدر صمیمی شد یهو، روم نشد بپرسم کی هست اصلا
بعد ادامه داد و اینا که برای دختر کوچیکَم میخوام و اینا که برگشت گفت میای فهیمه رو هم بیار ...
اصلا باورم نمیشد بعد از چننند سال ( حدود 6 سال میشه ) یکی تو مدرسه با فامیلی منو یادش بیاد و اینقدر صمیمی شه؟!
من همش فکر میکردم شااااااااااااااید فقط مدیره که ممکنه یادش باشه منو ؛
بعد اینکه فهیمدم یکی دیگه هم هست که نمیدونم کیه ولی منو خوب یادش باشه
اصلا خیلی خوشحال شدم
رو هوا بودم اون لحظه که مامانم اینو تعریف میکرد اصلا
× چند تا جمله که انرژی مثبت میده بهم و دوسشون دارم رو هم باید اماده کنم بزنم در و دیوار و اینور اونو که واجبه
1393-5-30
- ۹۳/۰۵/۳۰